یادی از برادرم بابک
او به چند تا چیز علاقه داشت
۱- لایی زدن( باز کردن تونل از بین پای بازیکن مقابل و عبور توپ از بین پاهای او): او این حرکت را حتی از گل زدن هم بیش تر دوست داشت. به یاد ندارم کسی تو.انسته باشد در جریان یک بازی گل کوچک حداقل یک باز از او لایی نخورده باشد.
۲- دریبل : خدای دریبل بود. الگوی او تیغی زن ها بودند. هربار تکنیک جدیدی را که می آموخت با تکنیک های خود ترکیب می کرد و نتیجه می شد تکنیکی که منحصر به خود اوست. در گل کوچک یک تنه می توانست تیمی را پیروز میدان کند. دریبل هایش شامل ظرافت، دقت، موفقیت بالا و البته زیبایی بود.
۳- یک پا دو پا: همیشه دروازه بان ها و مدافعین جلوی یک پا دوپاهای او گیج می شدند. خود من شخصا به یک پا دو پای زاویه دار او که از بغل و در زاویه بسته ی دروازه انجام می شد علاقه داشتم . معمولا کسی فکرش را هم نمی کرد کسی بتواند از آن زاویه یک پا دو پا کند و گل بزند.
۴- پنالتی راه دور: درصد گل شدنش نزدیک به ۱۰۰ بود.
۵- ۱۸۰ درجه: گشودن پاها و زدن ۱۸۰ درجه یکی از مواردی بود که همه در طول بازی انتظارش را داشتیم و به زیبایی بازی می افزود. خود من هم بعدا همین کار را در بازی های رسمی و غیر رسمی انجام م یدادم تحت تاثیر برادر.
البته او در ورزش های رزمی هم ید طولایی داشت. در دوران نوجوانی کاراته ی سبک شوتوکان را کار میکرد. پس از ورود به دانشگاه وارد کونگ فو توا شد . و در ان زمان تا شال بند سبز ادامه داد( شال بند سبز در آن سال ها خیلی سخت به دست می آمد و پس از رسیدن به خط ۷ و تمرینات طاقت فرسا به آن دست پیدا می کردی). همیشه برای ما اعضای خانواده فنون دفاع شخصی را آموزش می داد.
هم اکنون کمربند مشکی دان ۱ در رشته تکواندو دارد.
به طور کلی ابهت خاصی داشت. یک شب که من کودکی بیش نبودم!! او پایین رخت خواب ها دراز کشیده بود و من بالای رخت خواب ها بازی می کردم او به من اخطار داد که اگر از آن بالا روی او بیفتم مرا خواهد کشت. ... ولی من افتادم روی شکمش هم افتادم... آغوش مادر جای امنی بود برای فرار از دست او... اما تمام شب از ترس خوابم نبرد... خودمانیم ولی شکم بسیار سخت و سنگی داشت.
وقتی که دبیرستانی بود همیشه با صدای قران خواندن او از خواب بیدار می شدیم. بعد هم که دانشگاه قبول شد و رفت. تهران دانشگاه تهران رشته ی علوم سیاسی. سال ۶۷.
در محله ی ما و تمامی محله های اطراف ما او اولین نفری بود که دانشگاه قبول می شد. آن هم با رتبه ای خوب در بهترین دانشگاه ایران. آری از سال ۶۷ او تهرانی شد.
در دانشگاه و کوی هم همه فن حریف بود. هیئت کوه نوردی، تیم فوتبال، گروه تئاتر، هر جایی که می شد یک نفر فعالیت کند او بود و در سطح بالایی هم بود.
البته مدارک مربیگری شنا و نجات غریق را هم سال ها پیش گرفته. در رانندگی هم مثل فوتبال یک پا دو پا می کند و ماشین ها را دریبل می زند(البته این قسمتش بدآموزی داره!)
بعد هم در رشته ی روابط بین الملل در دانشگاه شهید بهشتی مقطع ارشد را خواند.دوران سختی را در تهران گذراند. شاید من اگر جای او بودم خیلی زود کم می آوردم اما او ماند و به ما خیلی چیز ها را یاد داد. تلاش برای بهتر زیستن این چیزی بود که هیچ وقت با هم در موردش صحبت نکردیم اما تمام زندگی اش این را به من آموخت شاید این جمله ی معروف وصف کننده ی حال او باشد:
زندگی سخت است ، اما من سخت ترم
حالا که درست فکر میکنم می بینم او راه گشای مسیری برای من و بچه های محل بود که اکنون زندگی ما را رنگ دیگری بخشیده است. جایی که خیلی نزدیک به محل ما نوجوانان و جوانانش مسیر دیگری را برای زندگی انتخاب کرده اند.
در آینده از او بیش تر خواهم گفت. امیدوارم هر چه زودتر به ایران برگردد و باز هم در کنار هم روزهای خاطره انگیزی را تجربه کنیم.
به امید آن روز