کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
دیروز سری زدم به وبلاگ های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان خراسان رضوی و تجدید خاطره ای شد با آن روزها..
ــــــــــــــــــــــ
یاد آن روزها به خیر... یاد خیابان فاطمیه... یاد کوچه شهید ثابت فر( که بعضی ها تابلوی آن را دستکاری کرده بودند)... یاد کوچه تنگه به خیر... کوچه ای که در میانه راهش آنقدر تنگ می شد که فقط یک نفر می توانست از آن بگذرد. یاد حسین رجبی و جعفر براتی و حمید رجبی و حسین شمس آبادی هم به خیر... اگر آن ها نبودند هیچ وقت نمی توانستم فاصله دور کانون تا محله مان را به تنهایی طی کنم. با آنان راه بسیار کوتاه می شد. از مسلم حرکت می کردیم و هر بار راهی جدید را امتحان می کردیم. اما کم کم راه اصلی مان شد همان حرکت از پنجم و پیچیدن از مقابل استخر حاج فتح الله و رفتن به خیابانی که چند صندیلی اتومبیل جلوی خانه ای بود... یکی از تفریحاتمان ورجه وورجه کردن روی این صندلی ها بود. بعد می رفتیم توی کوچه پشت بیمارستان فاطمیه و از آن پشت (پنجره های پشتی) اتاق بیماران را نگاه می کردیم و در آن گرمای طاقت فرسای تابستان دلمان لک می زد برای کمپوت های داخل اتاق بیماران.... بعد از جلوی یک مدرسه دخترانه تعطیل رد می شدیم و به کانون می رسیدیم.
اولین کاری که همه ما انجام می دادیم حمله به آب سرد کن ورودی کانون بود ... بعد هم کتاب ها...
وای که چه دنیای شیرین پر از رمز و رازی بود... اولین کتاب هایی که خو.اندم راز قلعه سرخ بود و کچل کفتر باز و ... خانم پوراژی(شاید هم پورناجی.. ما او را به پوراژی می شناختیم) با عشق و انرژی فراوان پذیرای همه ما بود. شاید یکی از دلایلی که ما را هر روز به سمت کانون می کشاند خانم پوراژی بود. بدون او کانون بی روح بود. باز یهای آموزشی... کلاس های آموزشی همه و همه قسمتی از خاطرات ما در کانون بود...
اولین فیلمی که در کانون دیدم کفش های میرزا نوروز بود که در سالن پشتی کانون نمایش داده شد. جایی که همیشه برای ما پر از رمز و راز بود... همیشه دوست داشتیم یواشکی سری به آن جا بزنیم و بدانیم که چیست و در آن چه م یگذرد.
خانم حبیبی هم شاید به اندازه خانم پوراژی مهربان بود اما ظاهرش کمی خشن بود. قاطع بود و جدی و همه از او حساب می بردند.
تیله هوایی یک بازی هوشی بود که عشق من بود و اولین نفری که خود را به این نبازی م یرساند من بودم.
یک بار خانمی از مرکز آمده بود که گویا معلولیتی داشت. او بسیار مهربان بود. برای ما مسابقه ای قرآنی برگزار کرد و من در نهایت برنده شدم. بعدها جایزه ام که کتاب خفتگان بیدار بود و یک قران کوچک به آدرس خانه مان آمد. هنوز هم آن کتاب را با پاکتش نگاه داشته ام....
مهدی انوری هم با ما بود... شاید علی دهقان هم بود.
در بازگشت از کوچه تنگه بر می گشتیم و عده ای از داخل حمام نصراللهی عبور میکردند و می گفتند این راه میانبر است و عده ای هم از راه عادی... همیشه هم صاحب حمام دنبالشان می کرد و برای همین هم زودتر می رسیدند... (چقدر هم شیشه نوشابه جلوی حمام بود)
دلم می خواهد دوباره به کانون برگردم و برای کودکان و نوجوانان شهرم خاطراتی زیبا بسازم. همچون خاطراتی که من و هم نسلانم از کانون داریم... دلم برای عبور از جلوی بیمارستان فاطمیه تنگ شده است... دلم برای آن گاوصندوق فروشی سر چهارراه کانون تنگ شده است... دلم برای بچه هایی که گاهی به ما گیر می دادند تنگ شده است... دلم برای کوبلن فروشی ای که حسین شمس آبادی همیشه هنگام بازگشت از کانون از او کوبلن می خرید تنگ شده است...
دوران خوش ما با کانون با ورود به دبیرستان تمام شد... نمی دانم چه شد... گتند دیگر بزرگ شده اید... گفتند ما فقط تامقطع راهنمایی پوشش می دهیم...نمی دانم چه گفتند ولی هر چه بود ما دیگر به کانون نرفتیم اما نسل بعدی را به جای خود فرستادیم: علی محدث... جلال براتی... بهروز رجبی... ناصر شمس آبادی... اما هیچ وقت نتوانستند دوران طلایی نسل اول را تکرار کنند...
یاد همه آن روزها به خیر