دل نگرانی های من

سلام

مدتی است که من نگران بعضی چیز ها هستم که یه شرح ذیل اعلام می گردد:

۱- آن مرتاض هندی که زبان سرخش... :

چند ماه پیش یک مرتاض هندی مدعی شده بود که ۷۰ سال است آب و غذا نخورده . حالا نمی دانم شاید این آب و غذای دنیوی رو قبول نداشته شاید هم مثلا نان و بوقلمون و چلو مرغ و این جور چیز ها رو به عنوان غذا قبول نداره. به هر حال یک عده از پزشکان بیکار ایشون رو بردند برای آزمایش تا ببینند این چه اعجوبه ای است که ۷۰ ساله هیچ چیز نخورده و نیاشامیده. اما از اون روز که ایشون در قرنظینه ی پزشکان محترم هستند هیچ خبری ازشون نداریم و احتمال می ره که ... بله دیگه... خواستم بگم ما نگرانیم آقایون پزشکان ما مرتاض خودمون رو می خوایم.

۲- شهاب در دوبی:

از وقتی که سریال فاصله ها تموم شده من همه اش این سوال رو از خودم می پرسم حالا که مهران دستگیر شده شهاب بی نوا ،تک و تنها بدون پول و پله توی دیار غربت(دوبی) چه می کنه؟شاید زنگ بزنه و از امینی پول قرض بگیره... یا اون ۲۰ میلیونی که دست بیتا هست رو پس بگیره و بزنه به یک زخمی.

(یا سوال هایی مثل این : وقتی محسن کریمی ماشینش رو جلوی در پارکینگ مهران رجبیان!!! گذاشت تا اون نتونه از اونجا خارج بشه و بعد مهران زد محسن رو داغون کرد اون موقع مهران چه جوری تونست با ماشینش فرار کنه؟ یا الان اون خانم منشی بیکار می شه باید بره کجا کار کنه؟ یا اون مرده که خونه ی ساسان رو به اسمش زدن الان چی کار می کنه؟یا محسن کریمی که همیشه مغازه اش بسته بود از کجا درآمد داره- البته یک بار ۲۰ هزار تومان از اون کتابفروشی دستمزد گرفت. یک بار هم حاج رضا ازش خرید کرد. یک بار هم کلید رو داد به مسجدی ها و گفت هر چی می خواین بردارید. - خلاصه سوال زیاده)

۳- گرمخانه ی زیر ۸ :

از وقتی پرویز تیر خورده من نگران اون گرمخونه هستم . اونجا الان بی در و پیکر و بی صاحابه. جالب اینه که اینجور جاها فقط واسه شب خوابیدنه. من موندم چه جوری اون همه آدم توی روز هم اونجا بودند. یا پرویز چه جوری اطمینان کرد گرمخونه رو به یکی از همون کارتون خواب ها یعنی کریم بسپاره؟ زن و بچه ی پرویز وقتی که خود پرویز بود و کریم رو هم گذاشته بود واسه مراقبت، امنیت نداشتند حالا چی پس؟

۴- عطا خان عمو:

عطا خان عمو واسه اینکه ثابت کنه دزد هست اما خیلی دزد نیست(یعنی برلیان ها را ندزدیده) زندگی یک زن شوهردار رو به هم ریخت- یک مرد رو تا مرض خود کشی و جنون پیش برد- باعث قتل ۲ انسان شد- باعث گلوله خوردن پرویز شد- باعث مرگ یک نوزاد شد- باعث به آی سی یو رفتن خانم حاجی کارخانه شد.یک نفر رو تا ضربه ی مغزی پیش برد  و انداخت توی صندوق عقب- یک پسر جوان رو به چاقو کشی واداشت-باعث شدیک زن مسن یه خاطر سفته هاش بیفته زندان- یک دختر جوان بره بازداشتگاه-خلاصه شهری رو به هم ریخت ، ۱۰۰ تا جرم ریز و درشت کرد تا ثابت کنه برلیان ها رو ندردیده.درست مثل این فیلم های هندی که طرف متهم به قتل می شه اون وقت برای اثبات بی گناهیش می آد ۱۰۰ تا آدم رو می کشه تا آخر ثابت کنه قاتل نیست.

در این مورد هم سوال زیاده مثل اینکه چه لزومی داشت که دست عطا توی زندان قطع بشه؟ چه کمکی به داستان می کرد؟ نمی دونم... در ضمن چقدر هم زود انگشتان قطع شده ترمیم شدند. صحنه ای رو که عطا در بهداری زندان به هوش می آد و پانسمان دستش رو باز می کنه و به انگشان بریده اش نگاه می کنه به یاد بیارید... محل قطع انگشتان مانند دستی است که ماه ها پیش قطع شذه و محل قطع ترمیم شده. خیلی سر سری گرفته بودند موضوع رو... انگار تا حالا عضو قطع شده ندیدند یا یک زخم درست حسابی.

این سریال جای بحث زیاد داره من فعلا به همین بسنده می کنم که دختر عادل و منیژه در این سریال نوزادی چند روزه فرض شده بود اما عکسی که شما از این نوزاد در خانه ی آن ها می بینید نه تنها از نظر بدنی بزرگتر به نظر می رسد بلکه بلندی موهای سرش حداقل ۶ ماه زمان نیاز داشته است.

 

۵- مجید قصه های مجید:

یکی از مفاخر (منظورم اسباب  فخر فروشی) اصفهانی های عزیز همین آقای مهدی باقریگی بود که اون موقع ها خیلی بهش می بالیدند. اما در سریال در مسیر زاینده رود حضورش به یک قسمت هم نرسید. زود هم به کشتن دادندش. بعد هم برای اینکه حضورش رو بیش تر کنند، مجبور شدند فلاش بک بزنند و اسلاید بذارند و کتابش رو بدن دست باباش و بگن نخبه بودند و باباهه هم همه اش فکر کنه مسعودی!!! همراهشه !

حیف شد. حالا هی ما باید بریم دنبال خاطرات مسعود خان! یادمه یک بار در دوران نوجوانی مجید خان یک فیلم بازی کرده بود که به دل نچسبید. چون قیافه اش حسابی عوض شده بود و صداش هم دو رگه شده بود. البته الان قیافه ش خیلی قابل تحمل تر شده .

هی من به تو اشاره کردم... چشمم رو برات ستاره کردم(شاید هم :هی تو به من اشاره کردی... چشمت رو برام ستاره کردی(این یک قسمت از همون شعری است که در قصه های مجید قسمت اردو برای دوستش خوند. یادتونه؟ مجید رفته بود توی آشپرخانه کار می کرد و کلی ماجرا داشت- دلم برای بی بی هم خیلی سوخت وقتی کلی وسیله آورده بود که مجید با خودش ببره اردو، اونقدر زیاد بود که با گاری براش آوردند)

یادش به خیر

 

کمی تامل

سلام

مطلب زیر رو جناب آقای نقی لو برام فرستادند و به نظرم جالب و قابل تامل اومد.البته همون طور که معلومه این خنده داره هزار بار گریه دارتر از هر چیز گریه آوری است.

 

چقدر خنده داره....
که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره!




چقدر خنده داره

که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد!




چقدر خنده داره
که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می‌گذره!







چقدر خنده داره
که وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می‌خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!





چقدر خنده داره
که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می‌کشه لذت می‌بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی‌گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی‌تر از حدش می‌شه شکایت می‌کنیم و آزرده خاطر می‌شیم!





چقدر خنده داره
که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان
دنیا آسونه!






چقدر خنده داره

که سعی می‌کنیم ردیف جلو صندلی‌های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف
نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم!





چقدر خنده داره
که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی‌کنیم اما
بقیه برنامه‌ها رو سعی می‌کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!




چقدر خنده داره
که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می‌کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور می‌کنیم!







چقدر خنده داره
که همه مردم می‌خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به
بهشت برن!








چقدر خنده داره
که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می‌کنیم به سرعت آتشی که
در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می‌گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می‌شنویم دو برابر
در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می‌کنیم!





خنده داره؟
اینطور نیست؟
دارید می‌خندید؟
دارید فکر می‌کنید؟

این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشید که او خدای دوست داشتنی ست.
آیا این خنده دار نیست که وقتی می‌خواهید این حرفا را به بقیه بزنید خیلی‌ها را از لیست خود پاک می‌کنید؟ به خاطر اینکه مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند.

این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره

ــــــــــــــــــــــــــ

با سپاس از علی نقی لو

 

 

سلام

می خواستم سریال ملکوت رو نقد کنم. دیدم حالش رو ندارم .می خواستم از بازی ضعیف شریفی نیا بگم اما دیدم حوصله اش رو ندارم. خواستم از ریتم کندش بگم. از عدم پرداخت بازی ها بگم .از سر سری گرفتن و بی حوصلگی در هدایت بازی ها و تصویر برداری و جلوه های ویژه بگم . اما دیدم حالش رو ندارم.

خواستم از سوژه ی خوبی  که می توانست بسیار تاثیر گذار شود اما با داستانی نه چندان قوی و مجموعه ای از سر بی دقتی و کج سلیقگی تباه شد بگم اما دیدم آب در هاون کوبیدنه.

خواستم ... الان هم دیدم که ...

بگذریم

اقاله و تراضی و کمیته ی استیناف

سلام

دیشب یکی از جذاب ترین و طولانی ترین برنامه های ۹۰ پخش شد.

من کاری به نتایج دایی ندارم اما چیزی که مشخص است این است که هر انسان منصفی با کمترین اطلاعات حقوقی می تواند به مسخره بودن استدلال رئیس کمیته ی استیناف پی ببرد.

ـــــــــ

اقاله در اصطلاح فقه، درخواست کردن و موافقت فسخ معامله می باشد؛ یعنی اگر کسی بعد از خریدن یا فروش کالایی، پشیمان شده و از فروشنده یا خریدار درخواست بهم زدن معامله (فسخ و رفع عقد) را نماید و فروشنده یا خریدار این درخواست را قبول کند، این را «اقاله» گویند و اقاله در معامله، همان ترک و عفو و درگذشتن است.

منبع:حقوق و احکام

 ـــــــ

حالا رئیس کمیته ی استیناف می فرمایند چون بعد از اخراج !!! نرفتند شکایت کنند پس با توافق اخراج !!!! شدند و این یعنی اقاله و یعنی دو طرف توافق و تراضی داشتند بر فسخ قرار داد!!! از این مسخره تر ندیده بودم

امروز در برنامه ورزش و مردم آقای شاه حسینی رئیس سابق کمیته انضباطی با استدلالات حقوقی حق را به علی دایی داد.

موفق باشید

بانک سرمایه

امروز یک آگهی بازرگانی دیدم از بانک سرمایه در مورد حساب ویژه ی پرداخت یارانه ها. متصدی بانک در بخشی از گفتگوها به مشتری می گه: شما به خودتون زحمت ندید بانک سرمایه ....

به نظر می رسه جمله ی به خودتون زحمت ندید بیش تر از اون که جمله ی مثبتی باشه دارای بار منفی است.

اینهم همین جوری

ــــــ

با اینکه از سریال جراحت خوشم نمی آد ولی خیلی کوتاه چشمم بهش افتاده. یک نکته ای که الان به چشمم خورد این بود که علی عمرانی(اسماعیل) انسولینش رو می آد کارخونه می زنه. در صورتی که صبحونه رو احتمالا خونه می خوره. جالب اینکه همیشه هم روی بازوی چپش می زنه و همون نقطه.

بر باد رفته

سلام

چند روزی است که شبکه ۳ داره مجموعه ی خانه به دوش رو بازپخش می کنه. با دیدن یکی دو قسمت از این مجموعه باز یک دغدغه قدیمی به سراغم اومد و اون موضوع احترام و روابط بین فردی سالم در خانواده است.

در این قسمت مشاهده می کنیم که خانم امیرجلالی به فرزندانش می گه که پول می خوایم چی کار پدرتون باید پیشمون باشه. اما پسرش (علی صادقی) می گه : پدر می خوایم چی کار بذار بره یک کم پول بیاره واسه مون.

در صحنه ای دیگه علی صادقی به پدرش اشاره می کنه و با لحن غیرمودبانه ای می گه:بذار بره خارج تا ما هم رومون بشه بگیم این بابامونه!!

خانم به شوهرش می گه تو اگه عرضه داشتی همین جا می موندی...

و ده ها نمونه ی دیگر در همین قسمت می توان نشان داد که در آن حرمت ها داخل یک خانواده شکسته می شود - فقط برای خنداندن بیننده- و به خصوص پدر خانواده از نظر شخصیتی لگدمال می شود. زن خانواده فردی عصبی نشان داده می شود که گویی جز پرخاشگری به شوهرش و فرزندانش هنر دیگری ندارد.

متاسفانه سال هاست به اسم نشان دادن واقعیت ها و واقعی بودن فیلم ها رفتارهای نامناسبی به بینندگان القاء می شود.

رسانه وظایفی دارد و رسالتی. در ساخت سریال ها و حتی نشان دادن واقعیت ها باید این رسالت مد نظر قرار بگیرد و برنامه های ارسالی توسط این رسانه به مخاطب باید در چارچوب رسالت آن و اصول پیش بینی شده برای آن باشد.مثلا پیام های آن نباید بر خلاف مصالح ملی باشد. مغایر با سیاست های کلی کشور نباشد. بر خلاف سلامت عمومی نباشد. به عنوان مثال برنامه ی شما خواسته یا ناخواسته نباید به ترویج و تبلیغ یک رفتار ناسالم مانند مصرف مواد مخدر یا انجام رفتار های پرخطر بپردازد.

شاید یک نویسنده و یک کارگردان چنین قصدی نداشته باشد اما در کل و با وجود "کارکرد پنهان" و لایه های درونی و پنهانی اثر تاثیری مخرب بر اجتماع داشته باشد. این وظیفه دروازه بانان رسانه و ناظران برنامه های تولیدی است. (به نظر من ناظران بیش تر بر جنبه های سیاسی آثار تولیدی نظارت می کنند و توجه کمتری به بحث اثرات اجتماعی ،روانشناسی  و سلامتی آن دارند).

چه بسیار برنامه هایی که با هدفی خوب و مثبت ساخته شده اند اما اثرات نامطلوب فراوانی بر افراد و جامعه داشته اند.

به قول استاد عزیزم آقای دکتر تقدیسی:

آموزش غیر مستقیم ِ غیر رسمی ِ غیر آگاهانه بسیار موثر تر از آموزش مستقیم رسمی آگاهانه است.

موفق باشید

حیوانات تربیت  پذیر

سلام

الان ساعت ۳ بامداد روز سه شنبه است و من بیدارم. راستش بعد از برنامه ی ۹۰ خوابم نبرد. تا دقایقی دیگر هم همه آماده می شوند برای خوردن سحری.

موضوعی که باعث شد این موقع چیزی بنویسم فرهنگ گذاشتن زباله توسط همسایه هایمان بود که شده برای ما معضل.

تا جایی که من اطلاع دارم بسیاری از حیوانات را می توان به وسیله ی شرطی کردن تربیت کرد و حتی آموزش داد. مثلا شخصی سگ خود را هر بار که قضای حاجت می کند به باغچه ی حیاط می برد. بعد از مدتی سگ یاد می گیرد که قضای حاجت را در خانه انجام ندهد و در باغچه انجام دهد.

اما گویا این همسایه های ما با این روش هم چیزی یاد نمی گیرند. هر بار زباله های خود را جلوی خونه ی ما می ذارن و ما زباله ها را بر می گردانیم جلوی خانه شان اما روز بعد دوباره همان کار را می کنند. این موضوع چند سالی است که دارد اتفاق می افتد. بارها شفاها نیز به آن ها گفته ایم. گاهی حتی شبیه به دعوا.

اما ... خدا پدر آن سگ ها را بیامرزد.

کنار خونه ی ما یک کوچه ی بن بست است که عرض آن  ۲ متر و عمق کوچه ۱۳ متر است. یعنی در خانه های داخل کوچه از لبه ی پیاده رو ۱۳ متر فاصله دارد.داخل این کوچه ۳ منزل و ۶ خانواده است. یکی از مشکلات ما این است که این افراد همه مستاجر هستند و وبعد از یکی ۲ سال می روند. زباله یکی از مشکلات ما با آن هاست. معمولا هر خانواده ای که می آید یکی دوتا بچه ی قد و نیم قد هم دارد. حالا تا این ها بزرگ شوند و مشکلاتی مثل سر و صدا موقع مطالعه، شلوغ کردن هنگام استراحت، آسیب رساندن به در و پنجره و ماشین،شکستن شاخه های درختان جلوی خانه و ... حل شود و این ها بزرگ شوند و کمی هم ادب شده باشند می روند و همسایه ی جدید می آید و باز روز از نو روزی از نو

مدتی که من مشهد هستم بار ها به آن ها تذکر داده ام که زباله ها را آخر شب بیرون بگذارید. همه می گویند ما همین کار را می کنیم و نمی دانیم کدام همسایه این کار را می کند. چند باری مچ آن ها را هنگامی که بعدازظهر زباله می گذارند گرفته ام و شرمنده شده اند اما ...

جالب این است که ۱- زباله ها را دقیقا جلوی منزل ما می گذارند و حاضر نیستند در همان عرض ۲ متری خود بگذارند.

۲- به پلاستیک زباله اعتقادی ندارند!!! زباله ها را در هر چه که به دستشان برسد می گذارند و می آورند بیرون. کار ما هم روز بعد می شود شستن شیرابه ها و جمع کردن زباله های ریخته شده توسط گربه ها و نمکی ها و پلاستیک جمع کن ها.

۳- به ساعت جمع آوری هم اعتقادی ندارند.فکر کنم هر موقع مرد خانه قصد رفتن سر کار را دارد زباله ها را دستش می دهند و می گویند این ها را هم بگذار بیرون

حالا همه ی این ها به کنار. خانواده می گوید همسایه داری کن . نمی دانم ما در این موضوع همسایه داری را رعایت نکرده ایم یا آنها؟

تازه یک مشکل جدی تر که آدم ها را مجبور می کند با همسایه ها کنار بیایند تحقیقات محلی است!!! همسایه هایی که شعور همسایه داری و زندگی اجتماعی را ندارند باید بشوند منبعی برای گزینش یا استخدام یا ازدواج همسایه شان.

واقعا مسخره است. مثلا اگر همان روز در مورد زباله ها به او تذکر داده باشی معلوم است که چه چیزهایی به گزینشگر بگوید.

یا همسایه ای که دائم جلوی پل شما پارک می کند و وقتی به او تذکر می دهی ناراحت هم می شود باید تو را برای ازدواج یا استخدام تایید کند.

با این حساب باید بگذاری هر کس هرکاری که دلش می خواهد انجام دهد تا خدای نکرده از تو دلگیر نشود  و در تحقیقات محلی!!! و گزینش و ... از تو بدی نگوید...

بدا به حال ما

جالب است همسایه ای داریم در محله خودمان که احساس می کند کل محله به او تعلق دارد و ماشینش را هر کجا تمایل دارد پارک می کند. مثلا این همسایه ی مظلوم کنار خانه ی ما می خواهد ماشینش را از پارکینگ خارج کند می بیند نمی تواند در را باز کند و بعد می فهمد که آن همسایه ی دیگر ماشین را آورده اند روی پل و دقیقا نزدیک کرده اند به در پارکینگ!!! دنبال آن آقا هم که می رود غرغر کنان می آید و ماشین را می برد پشت پارکینگ یکی دیگر که سایه ی بیش تری دارد.

این هم از روزگار ما

در سوپرمارکت یک بسته نان فانتزی برداشتم و دنبال تاریخ مصرف آن می گشتم دیدم پیدا نمی کنم . به فروشنده گفتم/یک نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت : تاریخ می خوای چی کار؟تازه س تازه نمی بینی؟ گفتم : بله اما باید تاریخ مصرف روی آن درج شود/ گفت: تاریخ چیه؟ این معلومه که تازه س؟دنبال تاریخ می گردی؟

چی بگم...

بریم یه چیزی بخوریم

۳:۳۰

مدیریت خشم

سلام

حدود ۱ ساعت قبل(حدود ۱۷) رفته بودم برای خرید میوه و نان و خوراکی های مورد نیاز افطار. جلوی میوه فروشی بودم و داشتم میوه ها رو می ذاشتم داخل ماشین که دیدم یک موتوری که مردی حدودا ۴۵ ساله بود داره به امتداد خیابان فحاشی می کنه و می گه اگر جرئت داری بیا!

با خودم گفتم این ها همه از فشار روزه داریه و انشا الله دعوایی نمی شه. بعد دیدم موتوریه موتور رو زد روی جک و منتظر شد. در همون لحظه یک موتور با سه نفر سرنشین به اون نزدیک شدند(یک پسر حدودا ۱۶ ساله و ۲ پسر بزرگتر حدودا ۲۰ ساله) مرد موتوری با فحاشی به طرف اون ها رفت و همون اول کار یک کشیده ی سنگین گذاشت روی صورت یکی از اون پسرها که گویا از همه بزرگتر بود.پسرک مات و مبهوت مونده بود. گفتم دیگه کار خطری شد و باید برم برای پیشگیری از خطر. وقتی بهشون رسیدم جوون ها داشتند پیاده می شدند و آماده ی پاتک زدن. هر دو طرف رو به آرامش دعوت کردم و ضمن جدا کردن اون ها جوان ها رو برای سوار شدن و رفتن دعوت کردم. تقریبا کار داشت خوب پیش می رفت که مرد میانسال باز حمله کرد و فحاشی . حالا من اون رو گرفته بودم و از معرکه دور می کردم. دیدم پسرک ۱۶ ساله یک بسته استوانه ای چرمی رو از جیبش در آورد بله چاقو بود. (چاقو داخل جلدی چرمی بود)

دستش رو گرفتم و دست اون یکی دیگه رو هم که فکر می کردم داره چاقو در می آره گرفتم و توجیهشون کردم که این کار به نفعشون نیست باز اون ها داشتند سوار می شدند که مرد میانسال شروع کرد به باز کردن زنجیر موتورش و حمله به سمت اون ها. رفتم طرف مرد اما باران سنگی بود که از طرف جوانک ها به سمت ما می آمد.

 رفتم طرف اون ها دیدم پسرک چاقو رو کشیده و دنبال مرد می دود.  رفتم طرف اون ها باران سنگ.

اولین ضربه ی چاقو بر بازوی مرد فرود آمده بود پیراهن طوسی رنگش داشت کم کم سرخ می شد.

راستش از اینجا به بعد موندم چه کار کنم.

شاید اگر سال ها پیش بود می رفتم و با فنون دفاع شخصی چاقو رو ار پسرک می گرفتم. اما به ادامه ی ماجرا که فکر کردم مردد شدم. همه ی تلاش من این بود که کاری کنم تا جرمی واقع نشه. اما حالا چی؟ پسرک چند ضربه ی دیگه هم زد. آیا باید می گرفتمش و تا اومدن پلیس نگهش می داشتم؟ ایا باید اون ها رو به سمت موتورشون هدایت می کردم تا برن؟در این صورت مرد شاکی نمی شد که تو اونها رو فراری دادی؟

یک لحظه نگاه کردم و دیدم که از اون جمعیت انبوه نظاره گر هیچ کس عملا کاری نمی کند و من فقط در این وسط از این سو به آن سو می روم... راستی چرا هیچ کس به کمک نمی آمد؟ شاید اگر از اول بقیه هم کمک کرده بودند و همزمان دو طرف دعوا را کنترل کرده بودند کار به اینجا نمی کشید.

به هر حال حمله با سنگ آن هم چنین سنگ هایی کاری جدید در دعواهایی بود که من تا به حال دیده بودم.(فکر کنم باید دوره ی آموزشی جنگ های تن به تن در خیابان و بدون سلاح گرم رو به روز کنم!!!دفاع از سنگ) 

در نهایت پسرک بزرگتر کشیده ای را که خورده بود جبران کرد و جوان ها با شنیدن پلیس آمد... گشت آمد فرار کردند.

من هم سوار ماشینم شدم و به خانه آمدم.

ـــــــ

حالا خوب است که مشکل جدی ای برای هیچ کدام پیش نیامد. به خصوص برای مرد میانسال که هر چند ضربات متعددی خورد اما سطحی بود. در این نزاع ها احتمال همه گونه خطری هست. حتی برای جداکنندگان.

در واقع اگر ما بتوانیم تکنیک های مدیریت خشم را به خوبی به کار گیریم می توانیم از وقوع چنین اتفاقاتی برای خودمان جلوگیری کنیم.

برای آن جوانک ها که نم یتوان حرف از کنترل خشم زد. اما خودمان که می توانیم.

شما تصور کنید: در یک منطقه ی جرم خیز. ۳ جوان . احتمالا بیکار. در محیطی که نزاع و دعوا و پرخاشگری ارزش است . در یک بعد از ظهر تابستانی(که وقوع جرم هم بیش تر می شود). با زمینه ای از احساس حقارت ها،سرخوردگی ها، فقر،خشونت،احساس تبعیض،اعتراض به همه چیز، شاید کمی هم شخصیت ضد اجتماعی توسط فردی مورد فحاشی قرار می گیرند و کتک هم می خوردند. آن ها در دعوا چیزی را از دست نمی دهند. بلکه هویت خود را در این نزاع ها می یابند.

پس بهتر است در این مواقع خشم خود را مدیریت کنیم و به عواقب کاری که می خواهیم انجام دهیم بیندیشیم.

مواظب خودتان باشید

(ممکن بود فردا در خبر ها بخوانید یک استاد دانشگاه در خیابان... مشهد حین جدا کردن نزاع کنندگان بر اثر اصابت ضربه ی کارد به قفسه ی سینه و همچنین اصابت سنگ به سرش کشته شد.

 به همین سادگی.

شاید اگر سالها قبل بود باز هم به جدا کردن آن ها ادامه می دادم . همان طور که بارها این کار را کرده ام. اما این روزها کمی محافظه کار شده ام. شما بودید چه می کردید؟)

ما و رمضان

کار ما هم در این ماه جالب شده

تا قبل از افطار بی حالی و تشنگی و سردرد - خواب و خواب و خواب . نه م یتونم مطالعه کنم نه پروژه ی درس بهداشت روان رو انجام بدم

بعد از افطار هم خستگی و سیری و انباشتگی و اشباع باز هم نم یتونم پروژه ی بهداشت روان رو انجام بدم

امتحان جامع رو هم نمی تونم مطالعه کنم.

خلاصه باز رمضان و شد و همه ی زندگی ما به هم ریخت.

انگار از همه ی برکات و نعمات این و ماه و تعالی و خودسازی و پرهیزکاری و نزدیک شدن به خدا و پر کردن توشه ی آخرت، بی خوابی و بی حالی و بی برنامگی و خستگی نصیب ما شده . خوب برکات رمضان سعادت می خواد که ما نداریم. (خودم رو عرض م یکنم) فقط گرسنگی و تشنگی کشیدن بدون ذره ای نزدیک تر شدن به خدا.

خدایا خودت کمک کن.

کلی هم مقاله برای یک همایش سراسری برام ارسال شده که داوری کنم هنوز نتونستم شروع کنم.

 

در مسیر زاینده رود

سلام

چه سخته واسه ما که سالها اصفهان بودیم این لهجه های ساختگی و زورکی رو ببینیم که سعی می کنند اصفهانی صحبت کنند. منظورم تعدادی از این بازیکنان اصلی سریاله

الان مسعود وارد سریال شد. فکر کنم مهدی باقر بیگی باشد همون مجید در قصه های مجید . ببینیم درست حدس زدم یا نه

(۲۳:۱۰)

ــــــــــــ-

امروز یکی از خوانندگان وبلاگ این پیام رو گذاشتند در مورد نوشته ی بالا:

شنبه 23 مرداد1389 ساعت: 0:52 توسط:لیلی-ش
چیش سخته؟-واقع بین باش دوست عزیز-اینجا نه هالیوود است نه بالیوود که به یک اشاره صدها و در بعضی موارد هزاران بازیگر ریز و درشت برای ایفای یک نقش صف بکشند-بعد هم تهیه کننده و کارگردان دستشان باز باشد و بدون آقا بالاسر و ...! قدرت انتخاب داشته باشند-شما چقدر از موانعی که صدا و سیما بر سر راه انتخاب بازیگر میگذارد اطلاع داری؟؟- گاهی ماه ها یک فیلمنامه بین آسمان و زمین سرگردان میماند و به مرحله فیلمبرداری نمیرسد چون هنرپیشه ای که کارگردان انتخاب کرده مورد تایید ... نیست(البته اگر از خاص خلاصه ها باشید روال کار بسیار متفاوت میشود که البته بحثش در این مقال نمیگنجد)-یعنی فکر میکنید این مسئله کارگردانی درجه یک و پر سابقه با آن همه دانش هنری مثل آقای فتحی را آزار نمیدهد؟
من خودم شمالی ام سالها پیش سریالی به نام پس از باران پخش شد که در زمان خودش بسیار بدیع و حرفه ای بود و بسیار به دل مردم نشست و خصوصا در گیلان غوغا کرد در حالی که 90% بازیگران علی رغم تلاش بسیار لهجه گیلکی گاه غیر قابل قبولی(از دید ما گیلکها) ارائه داد بودند اما حاصل کار حداقل توقع مردم را از صدا و سیما برد بالا!-پس فکر میکنم با توجه به شرائط بابد با درایت بیشتری با همه چیز برخورد کرد .با احترام فراوان لیلی.ش(در ضمن موسیقی وبلاگتان بسیار زیباست-ممنون)

ـــــــــــــــــــــــــــ

من چیزی نمی گم . قضاوت با شما

بدرود

(شنبه -ساعت ۱۱:۲۵)