لعنت به تو ای دیابت...

ادم حاد ریه ... همین چند کلمه کافی بود تا بفهمم مشکلی که چند ساعت پیش پدرم رو راهی بیمارستان کرده چقدر جدیه...   تهران بودم که خبردار شدم. دیابت این بیماری مخوف، موذی ، مرموز... بیماری ای که : جسم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد...

سال هاست که که این بیماری ذره ذره وجود پدرم را در خود حل می کند، نابود می کند... چشم، پا، کلیه ، قلب، ... شاید اگه یک هزارم مشکلاتی رو که پدرم تجربه کردند من تجربه می کردم تا حالا هزار بار مرده بودم ، خورد شده بودم ... پودر شده بودم... اما پدرم همچنان با روحیه ای قوی با امیدی فراوان و ایمانی راسخ و اراده ای استوار به زیستن می اندیشید و تکیه گاه نا امیدی های ما می شود.

سال هاست که دیابت فکر من رو به خودش مشغول کرده و من هیچ کاری براش نکردم. می خوام از این به بعد اولویت های پژوهشی خودم رو بر روی دیابت متمرکز کنم. اگه دانشجویانم هم بخوان در این زمینه کار کنند روی حمایت های همه جانبه من حساب کنند.

پدر ... واژه ای مقدس و در عین حال مظلوم در زندگی منه. مردی که یکه و تنها بار زندگی خانواده ای رو با حقوق متوسط کارمندی به دوش کشید خم به ابرو نیاورد و الحق که در آزمون زندگی سربلند و پیروز بیرون آمد. مردی که در کودکی ، زمانی که باید حمایت پدر رو بر شانه های خود احساس می کرد مجبور شد تابوت پدر را بر دوش تا گورستان حمل کند. زمانی که باید با همسالان خود با بازی های کودکانه بپردازد مجبور بود برای تامین معاش خود و مادرش وارد دنیای پر از دروغ بزرگ تر ها شود... او بزرگ شد و هنگامی که خود پدر شد تصمیم گرفت هر آنچه خود بدان ها نرسیده بود برای فرزندانش تامین کند. او یکه و تنها بدون حمایت شدن از طرف کسی ( نه خواهری و نه برادری ... نه قوم دلسوزی و نه خویش همراهی... همه اشنایان غریبه) ماند ، جنگید و زندگی کرد... حال حاصل سال ها تلاش او ما فرزندان ناسپاس او هستیم ... یکی فوق لیسانس روابط بین الملل... یکی پزشک ... یکی کارشناس ارشد آموزش بهداشت... دیگری کارشناس بهداشت عمومی ... یکی کارشناس مترجمی زبان انگلیسی... و آخری هم در آستانه ورود به دانشگاه.... هر یک برای خود داراری افتخاراتی که بی شک مدیون او هستند...

حالا او در بستر بیماری و من فرزند ناخلف ، آنقدر مشغول دنیا و مافیها که فرصت رفتن به مشهد و عیادت او را ندارم ... چه کنم ... نمی دانم .... شاید این روزها رفتن به بالین او تنها کاری باشد که بتوانم برای او انجام دهم ... در قبال تمام کارهایی که برایم کرده است... تنها می خواهد که در کنارش باشم ( حتی این را هم نمی گوید ... )

هر جوری شده امروز باید برم... قرار نیست که فقط موقع خوشی ها و سلامتی ها کنار هم باشیم... باید هر جور شده برم...

ای دیابت ... لعنت به تو...

پدر ! اکنون با الهام از تمام کلمات عاشقی عالم و با خالصانه ترین ارادت ها و زیباترین کلمات و صمیمی ترین احساسات ، با علم به همه خوبی هایت و با عشق به تمام بزرگواری هایت و با اعتراف به همه مظلومیتت و با استفاده از این قلم قاصر و این زبان الکن و با شوری که از یاد آوری عظمتت د ردلم به پا می شود با بغضی گرفته در گلو و اشکانی در چشم و دلی مالامال از عشق تو ، فریاد می زنم:

پدر! دوستت دارم...

 

دعا کنید...

 

... اشک دیگر امانم نمی دهد...