اندراحوالات کارآموزی در روستا(3)
به یاد دارم در سنه ماضی آن هنگام که با طلاب جوان ۸۴ به دیه امام وردی رفته بودیم و به نظار مشغول، ناگاه صدایی همه ما را در جایمان متوقف کرد.
نعره ای همچون شیر و غرشی چون رعد که نفس را در سینه هایمان حبس کرد و رنگ را از رویمان پرانید. لحظاتی بدین منوال گذشت و ما دیدیم که چشم همگان به ما دوخته شده است و چشم امیدشان ما هستیم . پس کمی بر خود مسلط گشته و به طرف صدا برگشتیم. دیدم سگی است تازی، هیکلی دارد چون دیو و چشمانی چون اژدرها و سنانی چون تیغ و پنچه هایی چون تیر ... چشم در چشمان آن یاغی دوختیم و به طرفش حرکت نمودیم. به نزدیک یهایش که رسیدیم . یال و کوپالش ریخته بود و عظمتش در هم شکسته و هیمنه اش بر باد رفته و تخت غرورش واژگون شده بود. بندی دیدم بر گردنش افکنده یارای جلو آمدنش نیست و تنها پارس می کند. یاد شعری افتادم بدین مضمون:
ریسمانی بر گردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطرخواه اوست
و البته نقل می کنند که برخی گویند رشته ای بر گردنم ... باری این مطلب با جمله یاران گفتیم و آنان چون دانستند سگ نگون بخت توان مخاصمه با آنان ندارد همچون شیر شرزه به سمتش یورش بردند و هر کس به نوعی او را می نواخت
نرمي ز حد مبر كه چو دندان مار ريخت ---- هر طفل ني سوار كند تازيانه اش
و در این میان داستان شیخ رضااسپیدانی چیز دیگری بود.
آن شیر بیشه بجنورد، خلبان هواپیمای کنکورد، آن که همه خوبی ها را داشت ، دانشجوی کاردانی بهداشت شیخنا رضا اسپیدانی . پس سنگی برداشته به سوی سگ بی نوا انداخت و همگان بر او سنگ انداختند و او هیچ نگفت اما از سنگ شیخ رضا آهی عظیم گفت. او را گفتند از این همه سنگ چیزی نگفتی و از این یک سنگ این همه آه ! گفت: شما بسی نادان هستید که فرق سنگ ریزه و پاره آجر نمی دانید. آنان سنگ ریزه می زنند و شیخ رضا پاره آجر ... فرق آنان با شیخ رضا در این است که آنان می دانند و می زنند و او نمی داند و می زند!
القصه آن روز به سلامت از دام آن سگ هار ، آن بیکارالدوله بی عار، دائم المریض بیمار و بیچاره بسته به دیوار رستیم و طلاب همگی نعره ها زدندی و ما گریستیم و خلق بخندیدند و همه را وقت خوش گشتی و به همین مناسبت رئیس الوزرای امور طعامیه به مدت یک هفته به کلیه طلاب اطعمه و اشربه بلاعوض اعطا نمود.
تا روزی دیگر و خاطره ای دیگر بدرود