سلام

خیلی دوست دارم نظرتون رو در مورد مطلب زیر برام بنویسید

ممنون


صدای زنگ ساعت... چشم هام رو آروم آروم باز می کنم .حوصله بلند شدن از تخت رو ندارم . صلاح الدین(با اون لهجه آبادانی غلیظش) داد می زنه: حمید خان ! کا ! پاشو دیگه ... لنگ ظهره ها! سرویس الان می ره!

پتو رو می کشم روی سرم ... دیگه درست و حسابی صداش رو نمی شنوم : غیبت میخو... این استاده... میان ترم... ولک...

دیگه هیچی نمی شنوم  ... خسته ام. حوصله رفتن سر کلاس رو ندارم... فکر می کنم غیبت هام از حد مجاز هم گذشته . اصلا حال نشستن روی صندلی های خشک و بی روح دانشکده رو ندارم . دوست دارم  همین جوری بخوابم . ساعت ها روز ها... دوست دارم تا آخر دنیا بخوابم ... اونقدر بخوابم تا از این کابوس لعنتی رها بشم ... گاهی با خودم می گم بلند شو برو خونه ... می گم نه اونجا از اینجا بدتره . پدر نشسته یه گوشه و به خشکسالی امسال و مزرعه نابود شده و زمین و زمان فحش می ده. مادر نشسته پای دار قالی و آروم اشک می ریزه ...حتما باز ... پدربزرگ هم نشسته جلوی در و قلیون می کشه، هر چند دقیقه یک بار هم با صدایی وحشتناک خلط های توی سینه ش رو به بالا می آره و نثار کوچه و خیابون می کنه... مادربزرگ هم یه گوشه نشسته و داره دعا می خونه... نه اونجا هم خبری از آرامش نیست... اونجا هم فقط دردی به دردام اضافه می کنه...

آروم سرم رو از زیر پتو می آرم بیرون ... هیچ کس تو خوابگاه نیست... آروم آرومه ... دلم می گیره ... تنگ می شه ... دلم برای غر غر های صلاح الدین هم تنگ می شه ... نمی دونم برم؟ نرم؟ صبحونه بخورم یا نخورم.کم کم می شینم لبه تخت با خودم می گم اول یه صبحونه مفصل می خورم بعد با سرویس بعدی می رم کلاس. آخه این استاده آخر ساعت حضور و غیاب می کنه!!! بلند می شم. یه راست سراغ آشپزخونه و یخچال. درش رو باز می کنم ... هیچی ... یه قوطی رب... چند تکه نان خشک... روغن... شیشه آب ... بخشکی ای شانس! می گم می رم بیرون یه چیزی می خرم می خورم . لباس می پوشم . دستی به موهام می کشم- اوه چقدر سرم کوچیک شده- کفشام رو می پوشم. از خوابگاه می زنم بیرون . دارم فکر می کنم که چی بخرم بخورم که ناگهان متوجه چیزی می شم. «دستانم با تمام وجود خالی بودن جیبهایم را احساس می کنند» و تازه اون وقته که پی به معصومیت جیبهام می برم.

نه! درسته !چند وقتیه که پدرم از روستا برام پولی نفرستاده. نداره که بفرسته . یکی باید برای اون بیچاره پول بفرسته. از این اخلاقها هم ندارم که برم از کسی پول قرض بگیرم.با کاردانشجویی من هم موافقت نشده... خدایا ... می خوام برگردم که می بینم جلوی در دانشکده هستم . برم .. نرم؟ خوب مگه جای دیگه ای هم دارم که برم ...

می رم به امید اینکه امروز عیدی، جشنی ، عزایی، تولدی، عروسی ِ کارمندی، ارتقاء استادی چیزی باشه یه شیرینی هم گیر ما بیاد... وارد دانشکده که می شم هیچ خبری نیست همه سرکلاسن. خودم به کلاس می رسونم .در می زنم وارد می شم. استاد داره درس می ده درسش رو قطع می کنه ... چپ چپ به من نگاه می کنه و بعد دوباره به درسش ادامه میده. می رم می شینم روی صندلی همیشگی خودم. استاد داره در مورد روش های تدریس می گه ... روش های نوین ... روش هایی که در اون فراگیر محور آموزشه .. روش هایی که خصوصیات روحی، روانی، اخلاقی و شخصیتی فراگیر هم مدنظر قرار می گیره. استاد خیلی با شوق و ذوق این مسائل رو تعریف می کنه... با خودم می گم الان روش این استاد فراگیر محوره؟ اگه هست چرا براش مهم نیست که دلیل دیر اومدن من چیه؟ چرا نمی خواد بدونه که من این روزها بی خیال درس و دانشگاهم... چرا ...

آخر کلاس هم به خیال خودش کلی تکلیف جدید می گه که انجام بدیم ... دلش خوشه ... تازه اومده ... سرش داغه... چند وقت که درس بده می فهمه باید چه جوری درس بده که نه سیخ بسوزه نه کباب... جوری درس بده که شش روز هفته رو صبح تا شب درس بده و خسته نشه( خودش خسته نشه ... بی خیال دانشجو)

نمی دونم چی کار کنم ... با کی حرف بزنم ... از کی کمک بخوام... احساس می کنم به هر کی راز دلم رو بگم می خواد ازم سوء استفاده کنه .. آتو بگیره... خدایا خسته شدم... از رشته ام بدم می آد ... از دانشکده ام بدم می آد ... از همکلاسی هام بدم می آد ... از استادام متنفرم... از خودم بیزارم...

دوست ندارم به خوابگاه برگردم... دوست ندارم برم خونه... دوست ندارم با کسی حرف بزنم... دوست ندارم استاد ازم سوال کنه... دوست ندارم درس بخونم... دوست ندارم ...

ولم کنین ... دارم دیوونه می شم... کاش دانشگاه قبول نشده بودم... کاش اصلاْ به دنیا نیومده بودم...

آخه من دردم رو به کی بگم... کی می تونه... ولم کنید شما هم یکی مثل بقیه...