سقط من عینی

هیچ خوشم نیومد... دیگه نه من نه اون... چی فکر می کردم چی شد...معرفت در گرانیست که به هر کس ندهندش .... تو هم بروتوس... تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمی باشد... دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را...

بی ربط یا با ربط ، بی دلیل یا با دلیل، خوب یا بد، منصفانه یا غیر منصفانه، منطقی یا غیر منطقی، عاقلانه یا احمقانه ، عجولانه یا غیر عجولانه دیگه نه من نه تو نه ما نه ایشان!

برو دیگه دوست... اسمتو... رم...

هی گفتم نرو تو پیچ و خم این جاده ها! اونقدر رفت و اومد تا معرفتاش هم دونه دونه افتادن وسط دره... هر چی مرام بود و جوانمردی و وفا همه رو با همون پوست تخمه های افتابگردون شمشیری که تند تند می شکست و از پنجره ماشین می ریخت بیرون ، ریخت بیرون.

به سختی پنجره ماشین رو باز می کنم و سرم رو می آرم بیرون . باد تندی می خوره توی صورتم. با خودم فکر می کنم همین چند تا مو هم از سرم جدا می شه. اما سرم هنوز داغه. راننده از توی آینه زیر چشمی من رو نگاه می کنه. حس بدی دارم . دلم می خواد در رو باز کنم و همون جا توی گردنه خود رو رها کنم توی آغوش مرگ. صدای بوق یک کامیون من رو از افکارم خارج می کنه

: احمق..این همه راهه ... می خواد از همین جا رد بشه حتما

غر غر های راننده تمومی نداره . به زمین و زمان گیر می ده. سرم رو از پنجره می آرم تو .باد آروم می زنه زیر جزوه های پسرکی که کنارم نشسته. داره چپ چپ نگاهم می کنه. فکر می کنم دانشجو باشه. مثل همه دانشجوهای تازه قبول شده فکر می کنه شاخ غول رو شکسته و الان جهان گوش به فرمان اونه... یاد خودم می افتم ... رو زاول دانشگاه ...

[عجب داستان قشنگی شد. اولش اصلا نی خواستم داستان بنویسم. فقط می خواستم یه چیزهایی رو به یه افرادی بگم اما جلوتر که رفتم دیدم داستان داره خودش می آد و این ذهن سرشار از خلاقیت شروع کرد و تراوش...بقیه ش رو هم هر وقت حال داشتم می نویسم]