این روزها
به نام خدا
امروز روز معلم است و من خیلی چیزها را به یاد می آورم. روزاول مدرسه و حضور اولین معلمم در اولین کلاس زندگی ام . شادی های مدرسه، ترس ها، تشویق ها ، تنبیه ها، خوش اخلاقی ها و بد اخلاقی ها.... حالا دیگر از آن شلاق های سیمی که کف دست هایم را به رنگ خون می نمود و یا خط کش های چوبی و فلزی ای که ناجوانمردانه بر دست های معصوم و کودکانه ام فرو د می آمد خبری نیست. خبری از فشار دادن انگشتان به همراه قلم های بین آن ها هم نیست. خبری از تهدید به فلک کردن( چیزی که همان موقع هم منسوخ شده بود) یا کوبیدن میخ به گو شهایمان یا بستن دانش آموزان به درخت جلوی مدرسه یا انداختن در سیاهچال نیست. دیگر کسی سیلی های محکم اقای چوبینه را به خاطر نمی آورد.کسی یادش نمی آید که اقای صدیقیان چگونه دانش آموزی را در حیاط مدرسه برای تنبیه کردن دنبال می کرد. گوش کسی دیگر در دست های اقای فروغی اسیر نیست. از آقای جمشیدی کسی نمی ترسد. دیگر کسی موهایمان را قیچی نمی کند تا ما مجبور باشیم زنگ اخر با کغذ کلاهی برای خود بسازیم. دیگر کسی دست هایش را در برف نمی گذارد تا اقای مجتهدی با خط کش به دست های یخ زده اش درس عبرتی بدهد. کسی اصلا این چیزها را به خاطر نمی آورد... از آن ها خاطره ای محو و مبهم باقی مانده است. تنها چیزهایی که به یاد می آوریم دست محبت آمیز خانم میدانی است که گونه های احساسمان را نوازش می داد یا جملات تاثیر گذار اقای منصوریان... این روز ها فقط به یاد می آورم که چگونه آقای جاویدی مرا در نوشتن انشاء تشویق کرد و افقی جدید در زندگی من باز کرد... این روزها فقط اقای جوادی را به یاد می آورم و با خود می گویم ای کاش همه دبیران زبان مثل او بودند ... ای کاش من هم می توانستم مثل او تدریس کنم... با عشق و موثر... این روزها کسی چهره عبوس اقای رسولی فر را به خاطر ندارد کسی هاشمی را ندامت نمی کند این روزها همه دوست دارند معلمی باشند مثل اقای مرکزی... مثل اقای امینی... مثل کسانی که خیلی خیلی کم هستند کسانی که به راستی معلم هستند.