پدر برگرد
کلش رو یادم نیست. برگردم مشهد حتما می گردم تا پیداش کنم . دوست داشتم یک همچین متنی رو در مراسم عزاداریشون بخونم اما سنت ها این احازه رو نمی داد...
نامه ام را در پاکت روحم می گذارم و قلبم را چون تمبری بر آن می چسبانم و و آن را به دست باد می سپارم و بر رویش می نویسم: آدرس گیرنده :بهشت...
پدر برگرد تا بر دستان پینه بسته از کارت بوسه زنم...
باید پیداش کنم ... باید پیداش کنم. (هر وقت پیداش کردم می ذارمش روی وبلاگ)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدرم مرد بزرگی بود... من هیچ کاری براش نکردم... باید اون انشاء رو پیدا کنم... باید اون رو توی وبلاگم بنویسم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-
اما ...
پدرم... تنها به یک قولش عمل نکرد... علیرغم تمام خوبی ها و بزرگی هاش و فداکاری هاش به یک قولش عمل نکرد. اون همیشه می گفت : نگران من نباشید منتا ۱۰۰ سالگی رو از خدا قول گرفتم ... تا ۱۰۰ رو پیشتون هستم... اما .. .. پدر شما که بد قول نبودین...
کجای خونه رو نگاه کنم که خاطره ای از شما نباشه... کجا برم که تصویر شما جلوی چشام نیاد... جایی هست؟
می تونم میدان آزادی برم و شما رو به یاد نیارم؟ می تونم ترمینال جنوب برم و شما رو به یاد نیارم. می شه قم رفت و خاطره ای از شما نداشت؟ می شه خیام رفت و شما رو ندید؟ می شه آرامگاه عطار رفت و بی شما بود؟
می شه پارک خزانه رفت و شما رو به یاد نیاورد؟ می شه پارک ارم رفت و از شما یادی نکرد؟ کجای ۳۳ پل و پل خواجو و ۴۰ ستون و عالی قاپو مسجد امام و ... هست که با شما خاطره نداشته باشم.
می شه زینبیه رفت و نگفت یادش به خیر با بابا اومدیم اینجا... پارک ملت چی؟ امام زاده صالح؟ سبزوار؟مرقد امام؟ قدمگاه؟قوچان؟ تربت؟ گرگان؟ حرم امام رضا(ع)؟دانشگاه تهران؟ کوی دانشگاه؟
آه پدر ... می شه قطار سوار شم و شما رو کنار خودم حس نکنم. می شه جلسه ی محبان الرضا برم و یک لحظه از یاد شما غافل بشم؟می شه مسجد حسنیه رفت و شما رو اونحا زنده تر از همیشه ندید؟
خواجه ربیع و خواجه مراد و خواجه اباصلت چطور؟ وکیل آباد ؟طرقبه؟ شاندیز؟کوچه چهنو؟ بازار قالی فروش ها؟ خیابان خسروی؟ قلکه ضد؟ چهار راه خواجه ربیع؟خیابان ارگ؟ کاخ ملک آباد؟ ارامگاه فردوسی؟
چقدر دوست داشتید که بیایید تهران دانشگاه من... خوابگاه من... می گفتید وقت دیالیزتون رو در تهران هماهنگ کنم که چند روزی تهران بمونید... اما ... پدر منو ببخشید که نتونستم...
خدایا شکرت فراوان ترین عبارتی بود که از شما می شنیدیم و روحیه ی عالی شما به ما هم روحیه می داد... یادتونه صبح های جمعه... صبح زود می رفتیم خواجه اباصلت سر مزار مادرتون... برگشتنا می گفتید از طرف حرم برگردیم تا سلامی هم بدین به امام رضا... بعد ...
ببخشید چشمام صفحه کلید رو نمی بینن...
فقط... من فرزند خوبی نبودم....
فرصت کافی برای جبران حتی قسمت کوچکی از زحماتت رو هم پیدا نکردم... خدا یا باورم نمی شه من یتیم شدم؟ یتیم... بی بابا....
احساس نمی کنم... هنوز هم حس می کنم که شما هستید و شب به من زنگ می زنید و علیرغم تمام دردها و بیماری تان با روحیه ای قابل تحسین به من می گویید: سلام گرد دلاور... هنوز هم فکر می کنم که تعطیلات بابا را می برم بجنورد. بخش همودیالیز را هماهنگ می کنم و یکی دو روزی می مانیم...
پدر اسم شما روی آن سنگ قبر برای من غریب است... آن روبان مشکی کنار عکستان غیرقابل باور است...پدر حالا که وقت رفتن نبود. حالا وقت میوه چینی و دیدن موفقیت فرزندانتان بود... حاصل یک عمر سوختن و ساخنتان را حالا باید کم کم می دید....
...
...
(دوستان به خاطر غلط های تایپی احتمالی بر من ببخشایید ... در فرصتی مناسب ویرایش میکنم)