یک داستان کوتاه
پیامکی به رنگ زندگی
یک چشمم به لیست کارهای روزانمه و یک چشمم به تلفن همراهم ...
(این می تونست مطلع یک داستان کوتاه باشه اما درست در هنگام تولدش مرد. درست همون موقع که من که هم پدرش بودم و هم مادرش بعد از تولد سختش می خواستم خوشحالی کنم و به همه ی پرسنل زایشگاه مژدگانی بدم جان داد. لباس شادی شد عزا. کلمه در سرآغاز خودش تمام شد. دود شد رفت هوا. نیست شد. )
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۹ ساعت 23:3 توسط همانی که نبود
|