چه همه نظر!!!!!
از اینکه هر روز بیش از ۱۰۰۰ نظر برای این وبلاگ می نویسین ممنونم!!!!!!!!!
از اینکه هر روز بیش از ۱۰۰۰ نظر برای این وبلاگ می نویسین ممنونم!!!!!!!!!
امروز با بهداشت خانواده درس جمعیت داشتم. خوب خودم راضی هستم نسبتاْ . بچه ها خوب مشارکت دارن( غیر از یه عده معدود و محدود) . شور و شوق زیادی در اون ها هست برای یادگرفتن و من به اون ها امیدوارم . البته کلاس امروز دو اشکال بزرگ داشت.
۱- یه چند تا از فرمول ها موند که نگفتم. و نشون می ده هنوز به سرعت دلخواه در کلاس نرسیدم.
۲- تعداد خروج ها از کلاس بیش از حد تحمل من بود. خوب من معتقدم که برای کار ضروری بیرون رفتن اشکالی درش نیست. اما اینکه دائم دانشجویان بخوان برن بیرون و بیان به فرایند آموزش لطمه می زنه. انسجام کلاس و یکپارچگی اون رو از بین می بره. اگه تعداد خروج از کلاس ها و دفعات اون (تعداد مربوط به افرادیه که می رن بیرون و دفعات مربوط به بارهایی که یک نفر خارج می شه) از یه حدی بیش تر بشه معلم باید جلوی این اقدام رو بگیره. حالا این حد در مربی های مختلف برای کلاس های مختلف با فراگیران مختلف فرق می کنه. معیار و عدد خاصی وجود نداره. همه به خود مربی بستگی داره.
داشتم با خودم فکر می کردم اگه این روند بخواد در این کلاس ادامه داشته باشه باید از قوانین چهارگانه سری دوم استفاده کنم. اما خوب شاید هم این بار یه استثناء بود و عوامل متعددی تصادفاْ با هم دست به دست هم داده بودن که این جوری بشه ... شاید هم ... نمی دونم .
جلسات بعد نشان خواهد داد که آیا تدابیر ویژه ای لازمه یا نه( گاهی وقت ها برای آقایون هم همین فکر رو می کنم ... البته اون ها خیلی خوب قوانین رو رعایت می کنن)
برای همه دوستان آرزوی موفقیت دارم . تمام سعی خودم رو می کنم که در تمام کلاس هام خاطره خوبی از خودم باقی بذارم. اما هیچ قولی نمی دم که شما همیشه از دستم راضی باشین . یا هیچ وقت ناراحت نشین. یا اگه نمره کم آوردین نمره بدم. یا اگه غیبت هاتون زیاد شد درستون رو حذف نکنم. نه من به هیچ وجه قول این کار ها رو نمی دم . هر جا لازم باشه با کج روی ها و خروج از اصول اخلاقی و آموزشی برخورد می کنم حتی اگه به قیمت تنفر دانشجویان از من باشه.( مثل بعضی ها نمی خوام برای کسب محبوبیت چشم بر اصول ببندم)
به امید روزی که بهداشت به جایگاه خودش برسه.
بدرود
ح.م.ح
امروز ساعت ۱۷ با مبارزه ها کلاس دارم . آموزش بهداشت. کمی در مورد تئوری های یادگیری بحث خواهیم کرد . بعد در مورد نوشتن طرح درس. گروه ها باید یک موضوع رو انتخاب کنن و براش تا آخر ترم طرح درس بنویسن. کمی هم در مورد روش ها خواهیم گفت.
فردا هم جمعیت شناسی با بابهداشت خانواده : شاخص های مربوط به ولادت و باروری ... موضوع درس این جلسه است.
خیلی دوست دارم نظرتون رو در مورد مطلب زیر برام بنویسید
ممنون
صدای زنگ ساعت... چشم هام رو آروم آروم باز می کنم .حوصله بلند شدن از تخت رو ندارم . صلاح الدین(با اون لهجه آبادانی غلیظش) داد می زنه: حمید خان ! کا ! پاشو دیگه ... لنگ ظهره ها! سرویس الان می ره!
پتو رو می کشم روی سرم ... دیگه درست و حسابی صداش رو نمی شنوم : غیبت میخو... این استاده... میان ترم... ولک...
دیگه هیچی نمی شنوم ... خسته ام. حوصله رفتن سر کلاس رو ندارم... فکر می کنم غیبت هام از حد مجاز هم گذشته . اصلا حال نشستن روی صندلی های خشک و بی روح دانشکده رو ندارم . دوست دارم همین جوری بخوابم . ساعت ها روز ها... دوست دارم تا آخر دنیا بخوابم ... اونقدر بخوابم تا از این کابوس لعنتی رها بشم ... گاهی با خودم می گم بلند شو برو خونه ... می گم نه اونجا از اینجا بدتره . پدر نشسته یه گوشه و به خشکسالی امسال و مزرعه نابود شده و زمین و زمان فحش می ده. مادر نشسته پای دار قالی و آروم اشک می ریزه ...حتما باز ... پدربزرگ هم نشسته جلوی در و قلیون می کشه، هر چند دقیقه یک بار هم با صدایی وحشتناک خلط های توی سینه ش رو به بالا می آره و نثار کوچه و خیابون می کنه... مادربزرگ هم یه گوشه نشسته و داره دعا می خونه... نه اونجا هم خبری از آرامش نیست... اونجا هم فقط دردی به دردام اضافه می کنه...
آروم سرم رو از زیر پتو می آرم بیرون ... هیچ کس تو خوابگاه نیست... آروم آرومه ... دلم می گیره ... تنگ می شه ... دلم برای غر غر های صلاح الدین هم تنگ می شه ... نمی دونم برم؟ نرم؟ صبحونه بخورم یا نخورم.کم کم می شینم لبه تخت با خودم می گم اول یه صبحونه مفصل می خورم بعد با سرویس بعدی می رم کلاس. آخه این استاده آخر ساعت حضور و غیاب می کنه!!! بلند می شم. یه راست سراغ آشپزخونه و یخچال. درش رو باز می کنم ... هیچی ... یه قوطی رب... چند تکه نان خشک... روغن... شیشه آب ... بخشکی ای شانس! می گم می رم بیرون یه چیزی می خرم می خورم . لباس می پوشم . دستی به موهام می کشم- اوه چقدر سرم کوچیک شده- کفشام رو می پوشم. از خوابگاه می زنم بیرون . دارم فکر می کنم که چی بخرم بخورم که ناگهان متوجه چیزی می شم. «دستانم با تمام وجود خالی بودن جیبهایم را احساس می کنند» و تازه اون وقته که پی به معصومیت جیبهام می برم.
نه! درسته !چند وقتیه که پدرم از روستا برام پولی نفرستاده. نداره که بفرسته . یکی باید برای اون بیچاره پول بفرسته. از این اخلاقها هم ندارم که برم از کسی پول قرض بگیرم.با کاردانشجویی من هم موافقت نشده... خدایا ... می خوام برگردم که می بینم جلوی در دانشکده هستم . برم .. نرم؟ خوب مگه جای دیگه ای هم دارم که برم ...
می رم به امید اینکه امروز عیدی، جشنی ، عزایی، تولدی، عروسی ِ کارمندی، ارتقاء استادی چیزی باشه یه شیرینی هم گیر ما بیاد... وارد دانشکده که می شم هیچ خبری نیست همه سرکلاسن. خودم به کلاس می رسونم .در می زنم وارد می شم. استاد داره درس می ده درسش رو قطع می کنه ... چپ چپ به من نگاه می کنه و بعد دوباره به درسش ادامه میده. می رم می شینم روی صندلی همیشگی خودم. استاد داره در مورد روش های تدریس می گه ... روش های نوین ... روش هایی که در اون فراگیر محور آموزشه .. روش هایی که خصوصیات روحی، روانی، اخلاقی و شخصیتی فراگیر هم مدنظر قرار می گیره. استاد خیلی با شوق و ذوق این مسائل رو تعریف می کنه... با خودم می گم الان روش این استاد فراگیر محوره؟ اگه هست چرا براش مهم نیست که دلیل دیر اومدن من چیه؟ چرا نمی خواد بدونه که من این روزها بی خیال درس و دانشگاهم... چرا ...
آخر کلاس هم به خیال خودش کلی تکلیف جدید می گه که انجام بدیم ... دلش خوشه ... تازه اومده ... سرش داغه... چند وقت که درس بده می فهمه باید چه جوری درس بده که نه سیخ بسوزه نه کباب... جوری درس بده که شش روز هفته رو صبح تا شب درس بده و خسته نشه( خودش خسته نشه ... بی خیال دانشجو)
نمی دونم چی کار کنم ... با کی حرف بزنم ... از کی کمک بخوام... احساس می کنم به هر کی راز دلم رو بگم می خواد ازم سوء استفاده کنه .. آتو بگیره... خدایا خسته شدم... از رشته ام بدم می آد ... از دانشکده ام بدم می آد ... از همکلاسی هام بدم می آد ... از استادام متنفرم... از خودم بیزارم...
دوست ندارم به خوابگاه برگردم... دوست ندارم برم خونه... دوست ندارم با کسی حرف بزنم... دوست ندارم استاد ازم سوال کنه... دوست ندارم درس بخونم... دوست ندارم ...
ولم کنین ... دارم دیوونه می شم... کاش دانشگاه قبول نشده بودم... کاش اصلاْ به دنیا نیومده بودم...
آخه من دردم رو به کی بگم... کی می تونه... ولم کنید شما هم یکی مثل بقیه...
ممنون
نمی دونم چی بگم
(یکی از پیام ها رو که ندیده بودم و قبل از تایید نمایش داده شده بود به درخواست خود نویسنده پیام پاک کردم)
من حالا حالا ها قصد رفتن ندارم...اما... بگذریم ... البته همه دوستان شما هم با نظر شما موافق نیستن (حداقل دو سه نفر رو می دونم) از نمره هایی که در ارزشیابی اساتید به من دادن معلومه که چقدر دوستم دارن!!!!!!! هر جور هم که بنویسن یا نمره بدن من اونا رو دوست دارم و نسبت به اونا احساس تعهد می کنم . اصلاْ گاهی وقتها اگه واقعا کسی رو دوست داری ممکنه کاری رو انجام بدی که باعث ناراحتی اون بشه ... همیشه نمی شه در جریان تعلیم و تربیت با تساهل و تسامح پیش رفت گاهی وقت ها قاطعیت و سختگیری هم لازمه آموزشه ، حالا در این بین ممکنه چند نفری هم ناراحت بشن اما ما (به عنوان مربی و تعلیم دهنده ) باید به اصولی که بهش معتقدیم پایبند باشیم.
اگه کاری رو که می خوایم انجام بدیم ، مطمئنیم که درسته و بهش ایمان داریم و فکر می کنیم که برای تعلیم و تربیت شاگردانمون لازمه باید انجام بدیم... حتی اگه همه شاگردانمون از ما ناراحت بشن و یا حتی متنفر!!! اونها بالاخره یه روزی فلسفه عمل ما رو خواهند فهمید...اگه هم هیچ وقت متوجه نشن لااقل ما پیش وجدانمون سربلندیم و میتونیم با افتخار بگیم که: کاری رو انجام دادم که برای شاگردام لازم بود و مفید... حالا هر کی هر چی م یخواد بگه
والسلام
بدرود
امروز کلاس اپیدمیولوژی خوبی رو برگزار کردم. البته گرمای هوا، کوچک بودن کلاس و خسته بودن دانشجویان باعث می شد که کمی از کیفیت کار کم بشه .
امروز آزمون غربالگری رو با یک تمرین عملی مرور کردیم و حساسیت و ویژگی رو محاسبه کردیم.
همچنین در مورده همه گیری ها چند تا کار عملی انجام دادیم و در نهایت کمی در مورد انواع مطالعات به بحث پرداختیم.
با وجود این که سعی می کنم کلاس من جوری باشه که همه در اون مشارکت داشته باشند و فعال و پویا باشن با این همه تعدادی هستن که در این مشارکت شرکت نمی کنن.دلیلش رو نمی دونم. خیلی دوست دارم دونم برای چیه ... شاید یه روز خصوصی نشستم و با اونا صحبت کردم ... اما خیلی دوست دارم اونا خودشون به من بگن. لااقل ایمیل بزنن و بگن. نمی دونم اونها سر کلاس های دیگه هم همین جوری هستن یا اینکه در کلاس من فقط اینجورین اگه فقط سر کلاس من منفعل هستن که من باید یه تجدید نظر جدی در نوع رابطه ام با اون ها و روش تدریسم و به کارگیری اون ها در فعالیت کلاسی داشته باشم. و اگه در همه کلاس ها این جورین باید عمیقاْ ریشه یابی کنم و دلیلش رو بدونم تا در جهت رفعش بکوشم.
خیلی دوست دارم که دانشجویان من بدونن همه اون ها برای من عزیزن و یادگیری اون ها (تک تک اون ها) برای من مهمه . حتی اونهایی که از من متنفرن!!!!
خوب مطمئنا کوچکترین حرکت، صحبت و عکس العمل شاگردانم رو در کلاس تحت نظر دارم (البته گاهی لازم می شه که خودم رو به کوچه علی چپ بزنم و تظاهر کنم من چیزی نفهمیدم) برا ی همین تمام حالات اون ها رو تشخیص می دم . اینکه امروز سرحالن، غمگینن، بی حوصله ن، شادن، پرانرژین، تو خودشونن.... اما اینکه چه جوری در این مواقع با اون ها ارتباط برقرار کرد یه کمی پیچیده س... خیلی خوشحال می شدم که دانشجویان خصوصیات اخلاقی، علایق، تواناییها و آمال و آرزوهای خودشون رو برای من بگن تا بهتر بتونم بهشون درس بدم، تکلیف بگم، ارزشیابی کنم و یادگیری رو تسهیل کنم.
به دوستانی که فکر می کنن سر کلاس من خسته می شن، دوست دارن تند تند و زود به زود برن بیرون، احساس بی حوصلگی، عدم کفایت، ناتوانی در یادگیری و... دارند توصیه می کنم که این قضیه رو با من در میون بذارن. مطمئناْ نظرات ثمربخشی خواهد بود.
هم برای شما
و هم برای من
موفق باشید
بدرود
دیشب یک فوتبال جانانه با دانشجویان مبارزه بازی کردیم . البته ما که فوتبال بلد نیستیم فقط نگاه می کردیم . امیدوارم دانشجویان همیشه با هم همین طور خوب و مهربون باشند.
موفق باشید
بدرود
![]() |
بهداشت همه چیز نیست، اما هر چیزی بدون بهداشت هیچ است |
|
چند موردی هست که باید در مورد نمایشگاه کتاب بگم
۱- تعدادی از دوستان گفتن که چرا در وبلاگ اسمی از ما نبردین ( که توی نمایشگاه رویت شدن) و چرا ما رو تحویل نگرفتین... خدمت دوستان با سعادت خودم عرض کنم که اگه من بخوام اسم کسانی رو که می شناختم و توی نمایشگاه دیدم اینجا بنویسم اید صفحات زیادی رو قلمی کنم (چون خیلی آشنا دیدم بیش از ۲۰۰-۳۰۰ نفر حداقل) تازه من اون روز نتونستم خیلی توی نمایشگاه بگردم(چون همه ش توی غرفه کتاب های خارجی مشغول لیست برداری کتاب برای کتابخونه دانشکده بودیم یا هم که توی صف بانک برای پرداخت پول کتاب ها) وگرنه شاید بیش از ۱۰۰۰ نفر آشنا می دیدم
(البته زمان زیادی رو هم به خوردن ساندویچ هایی که آقای صفری برامون می خرید سپری کردیم)
۲- تعدادی از دانشجویان معتقد بودند که چرا اساتید همراه اون ها به نمایشگاه کتاب نرفتن و چرا اونایی (استاتیدی) که اومدند ما رو راهنمایی نکردند. عرض کنم خدمتتون که معمولاْ دانشجویان قبل از رفتن به نمایشگاه می آن پیش اساتید و از اونها راهنمایی می خوان وگرنه توی اون وانفسای نمایشگاه کتاب کی می تونه کسی رو راهنمایی کنه... شما اگه بدونین برای خرید همین چند جلد کتاب خارجی ناقابل چقدر پدرمون دراومد... حالا چه جوری انتظار دارین که توی اون شرایط اساتید بیان و به شما کمک کنن برای خرید کتاب؟ درضمن یه دلیل دیگه هم داره که اون رو اینجا نمی تونم بگم و خصوصی خدمت همون شخص محترمی که سرکلاس این سوال رو پرسیدند عرض خواهم کرد.
باز هم می گم که همون اعزام اساتید برای خرید کتاب هم شاید کار درستی نبوده ... چون کار اون ها و شان اون ها چیز دیگری است ... فوقش همراه کارپرداز و کتابدار میرن و کتاب هایی رو که تشخیص می دن مناسبه برا ی دانشکده به کتابدار و کارپرداز سفارش می دن تا بخرند.
حالا اگه اینجوری باشه فرصت هم می کنن تا اگه دانشجویان سوالی داشتن و راهنمایی خواستند به اونا کمک کنن (اون هم نه از روی وظیفه بلکه داوطلبانه) .. اما وقتی که من مربی باید دائم دنبال گرفتن کارت خرید کتاب و ایستادن توی صف خرید و جازدن خودم جای دیگران و حرص خوردن از بی برنامگی و گاهی وقت ها هم حمل بار و کتب خریداری شده از اون سر نماشگاه تا پارکینگ... دیگه چه انتظاری دارین که بتونیم برا ی راهنمایی دانشجویان در اون اوضاع وقت بذاریم... شاید خیلی بهتر باشه که این راهنمایی ها قبل از رفتن به نمایشگاه خواسته بشه تا با فراغ بال و با راحتی خیال استاد و دانشجو با هم تعامل داشته باشند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
راستی آقای نیازی ممنون از پیام هایی که گذاشتین . ولی دیروز غایب بودین ها؟؟؟؟!!!!
ـــــــــــــــــــــــــــــ
از کلاس امروز بهداشت خانواده ای ها راضی هستم . تفسیرهای خوبی هم در مورد هرم سنی آذربایجان نوشته بودند. به اونا امیدوارم .
موفق باشید تا بعد
ممنون از همه دوستانی که این وبلاگ رو می خونن و تشکر ویژه از اونایی که پیام هم می ذارن.
خیلی دوست دارم که در مورد روز استاد و معلم و ... چیزی بنویسم اما چی کار کنم که باید برم ستاد و در یک جلسه شرکت کنم ... فقط قسمتی از شعری رو که در خاطر دارم می نویسم تقدیم به همه استادانم از ابتدای زندگی تا به حال:
...
هیچ یادم نرود این معنا که مرا مادر من نادان زاد
پدرم نیز چو استادم دید گشت از تربیت من آزاد
پس مرا منت از استاد بود که به تعلیم من، استاد آزاد
هر چه دانست آموخت مرا غیر یک اصل که ناگفته نهاد
قدر استاد نکو دانستن حیف، استاد به من یاد نداد
گر بمرده ست روانش پر نور ور بود زنده خدا یارش باد
بدرود